۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

پيام «فروغ اشرف»: تا آخر مي‌ايستيم! ـ يدالله يزدي انجمن نجات ايران

در 19فروردين90، كاروان زمان به منزل‌گاه فروغي ديگر رسيد.«...شب سياهي ميكشيد از بام شوم
نعره ميزد جغد شب بر بام ما
قلب ماهِ شب ستيز اندوه شد
تا افقها از شهيد پوشيده بود
آسمان پوشيده از رنگين كمان
خون ما بود، از زمين جوشيده بود
اشك ما شد آهِ خونين سحر
قصه ما قصه بي انتها ...»
 (ح ـ اختر) ـ همسفر ماه
تابلوي «فروغ اشرف» بر دلها شراره و بر آسمان آبي شفقي ديگر افكند و عطر اشرفي را همه جا گستراند.
بادهاي جور جهان ميخواستند اشرفي‌ها را ريشه كن كنند، ولي واژة ايستادگي، خاشع تسليم ناپذيري و فداكاري آنان شد.
نواي پرصلابتِ «صبا» پيش از پرواز عاشقانه‌اش، بر رسم «ايستادگي مجاهدين تا به‌آخر» مُهري جاودانه زد.
خون‌هاي «فروغ اشرف» در امتداد خود با خونهاي پاك كهكشان اشرف روانه شد و الگويي درخشان و ماندگار بر جاي گذاشت.
اين خونها جوشيدند و خروشيدند، هزار اشرف ديگر جوانه زد و شكوفه داد. مقاومت ايران بر بام جهان نشست و شاخص غيرت و شرف ايراني شد. در مقابل اما، رژيم ولايت فقيه و همدستانش دره سقوط و رسوايي را طي كردند.
داستان «صبا» كه ذيلاً بآن اشاره ميشود، نمونه‌يي است بسنده از شكوه اين حماسه درخشان و از تلاطم امواج نسل ايمان در برخورد با صخره هاي شقاوت شب‌پرستان:
لحظات قبل از شهادت صبا، دست وي در دست پدر همرزمش بود و پدر در مورد آن لحظات نوشت:
«بعداز تير خوردن صبا وقتي همراه او به بغداد مي‌رفتم، افسران عراقي به‌صورت سازمان‌يافته سعي در اتلاف وقت داشتند، يکي از آنها به اسم رائد ياسر وقتي متوجه شد من پدر صبا هستم به سراغم آمد و گفت اگر جان دخترت را ميخواهي نجات دهي، همين الآن از اشرف جدا شو و با من بيا، بهترين امکانات پزشکي فراهم است بعد هم تو و دخترت را به هر کشوري که بخواهي اعزام مي‌کنيم. من عصبانيتم را از اين ميزان دنائت مهار کردم و فقط براي اين‌که او مانع کندتر شدن رسيدن صبا به بيمارستان نشود به او گفتم ما در اين جا مهمان مردم عراق هستيم و انتظاري بيش از امکانات در دسترس آنها نداريم. صبا به اصرار از من خواست بگويم بين من و آن افسر چه گذشته است، وقتي ماجرا را گفتم، گفت بابا چرا نزدي توي دهنش؟»
و شگفتا سخنان زنده و سرشار برادر مسعود در 35سال پيش كه گويي از همين امروز صحبت ميكند آنجا كه گفت:
«بيچاره شب پرستان، تيغ به كف هلهله زن با سلاله خورشيد و با نسل ايمان چه خواهند كرد؟
گو هرچه ميخواهند در پيچ و خم جاده هاي تاريك به كمين خورشيد بنشينند، تا اسيرش سازند. بكِشانندش و در لُجه خون اندازند. ولي خورشيد در اسارت هم خورشيد است و از شهادت هر خورشيد نيز هزاران ستاره برخواهد ‌خاست. جنگلي رويان از ستاره ها با ريشه هايي در اعماق قلوب توده ها همه آنهايي كه از جهل و بندگي، از اسارت و بيگانگي متنفرند و به رهائي و يگانگي عشق ميورزند. پس چه كسي و كدام قدرت خواهد توانست ما را بخشكاند و بسوزاند؟ واي بر آنها اگر ميدانستند كه در كمينگاه بزرگ تاريخ چه خورشيدهايي در شرف انفجار و تولدند. بله بي ترديد روزي تمام فضاي ظلمت پهنه خورشيد گدازان خواهد شد.»(1)
خروش خواهر مريم نيز در بهار 90، شكستن شب توسط سحر را چنين نويد داد:
«خامنه‌اي و مالکي يک‌سوم زمينها، زمينهاي خالي در شمال اشرف و تأسيسات و محلهاي استقرار مجاهدين در اين نقاط را تحت عنوان کشاورزي، گرفتند و خاکريز کشيدند و جدا کردند. يک نوع کشاورزي از نوع خميني و خامنه‌اي و مالکي که بذر آن سرها و دلهاي مجاهدين است و با خون مجاهدين هم آبياري ميشود. حالا صبر کنيد تا ببينيم ثمره و محصول اين کشاورزي، چه چيزي جز سرنگوني ديکتاتور عراق جديد و سرنگوني ديکتاتور ايران قديم ميتواند باشد؟!»(2)
ايستادگي مجاهدين و سكانداري ناخداي فاتحشان، بختك مالكي را ميهمان عزيز جهنم(3) كرد و براي خليفه ارتجاع نيز روزهاي آخرين به شماره افتاده‌اند و اين بازهم در پيام نويدبخش نوروزي مريم رهايي ميدرخشد:
«کهنگي و تاريکي نظام ولايت‌فقيه، نخواهد پاييد و مغلوب بهاراني خواهد شد که از اراده ملت ايران مي‌جوشد.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگر باره جوان خواهد شد»(4)
يدالله يزدي
فروردين 94

در اين روز پيكر مقاومت، از شقاوت ارتجاع و سكوت استعمار، سرخ فام شد.


پاورقي ها:
1ـ آينده انقلاب سخنراني برادر مجاهد مسعود رجوي دانشگاه تهران 1358
2 ـ سخنراني خانم مريم رجوي در مراسم گراميداشت شهيدان حماسه فروغ اشرف اورسوراواز - ۲۲فروردين ۹۰
3 ـ واژه ها وام گرفته شده از اشعار مجاهد گرانقدر ح ـ اختر ميباشد.
4 ـ قسمتي از پيام نوروزي خواهر مجاهد مريم رجوي 29 اسفند 

رشتة زرتار تاريخ ـ هراز اركاني انجمن نجات ايران

رشتة زرتار تاريخ ـ هراز اركاني


با نگاهي به گذشته, اين رشتة تاريخ در فروغ اشرف را كه از تارهاي حماسه و حرمان و خون و شرف ايراني تابيده شده است, پي مي گيريم.
سيزده به در سال 1390 خبر رسيد كه نيروهاي عراقي با خودروهاي زرهي و هاموي از ضلع شمال وارد اشرف شده اند و ما همگي براي مقابله و اعتراض به اين تهاجم به آنجا رفتيم. در حقيقت آنها مي‌خواستند با استفاده از شركت همة مجاهدين در اين مراسم, آنان را غافلگير كرده و نقشه هاي شوم شان را پيش ببرند. اما زهي خيال باطل!
 هوشياري مجاهدين در اشرف مانع اين كار شد و سرانجام دشمن مجبور شد 6 روز بعد چهرة وحشي و درنده خوي خودش را نشان بدهد.
در اين حماسة پرشكوه مقاومت, 36 مجاهد خلق به شهادت رسيدند و از آن پس داستان انتقال مجاهدين به كمپ ليبرتي آغاز شد. تا آنجا كه به هواداران و همدردان مجاهدين و مقاومت ايران برميگشت همه چيز جانسوز و طاقت فرسا بود و هر دوستدار مقاومت از خود ميپرسيد: «چه خواهد شد؟»
و اما در آن روز مجاهدين، اين رهنمود قرآني را با خود زمزمه ميكردند: «وَاتْرُكْ الْبَحْرَ رَهْواً».
بي خيال دشمن و دسيسه هايش! بزن به دريا! با آرامش و آسودگي هم بزن به دريا! و اينچنين رنج دربدري و بي خانماني و كوچ اجباري را بر جان خود هموار كردند.
آن آيه در شرح گذشتن حضرت موسي از درياي سرخ آمده است و چنانكه ميدانيد فرعون نيز به دنبال حضرت موسي رفت و غرق شد اما موسي و قومش به سلامت از دريا عبور كردند گويي فرعون در ادامة قصدش براي نابودي موسي و قومش در چنان گردابي گرفتار شد كه نه راه پس داشت و نه راه پيش. و سرانجام همان بر سرش آمد كه بايستي ميآمد!
در ادامة همان رشتة تابيدة تاريخ, دشمن گام به گام در پي مجاهدين تاخت. آخر او تنها به نابودي تام و تمام آنان راضي ميشد ولاغير! پس همچنان تاخت و تاخت!
موشك زد و مجاهدين بي دفاع را در ليبرتي به شهادت رساند
باز موشك زد و باز شهيد!
باز موشك زد و باز شهيد!
باز موشك زد و باز شهيد!
درنده خويي را به نهايت رساند مجاهدين اسير را در اشرف تير خلا ص زد.
باز نمودي ديگر از حيوانيت را نشان داد و بر پيكر زخمي مجاهد خلق روي تخت بيمارستان تير خلاص زد.
تنها و تنها مجاهدين ميدانستند كه فرعون زمان را پشت سر خود در گردابي هولناك به تله انداخته اند.
باز اين رشته را بگيريد و بياييد دشمن هر آنچه ميتوانست و ميتواند از محاصره و ممانعت پزشكي بر سر مجاهدان ليبرتي آورد و باز هم فرزندان خلق ايران بهايي خونين و دردناك پرداختند!
گفتن هر قصه اي از اين رشتة هزار تار تاريخ ايران هرچند زيبا است اما ... بگذريم.
بياييد و به امروز بنگريم:
مجاهدين در ليبرتي سرفراز ايستاده اند؛ هر چند كه در آن وادي بسا تحريمها و محدوديتها و مشكلات دارند اما آخوندهاي حاكم بر ايران در تلة اتمي گرفتار آمده اند.
نه راه پس دارند و نه راه پيش! تنها زمان مطرح است و بس!
آنچنان كه قلم به مزدهاي رژيم هم به تناقض گويي افتاده اند و در سايتهايشان هذيانهاي احتضار ميگويند و مينويسند!
آري مجاهدين اين راه را با اين رهنمود قرآني آغاز كردند كه: « وَاتْرُكْ الْبَحْرَ رَهْواً » پس بگذاريد دربارة سرنوشت دژخيمان حاكم بر ايران نيز بگوييم: «وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ»
چه زود ستمگران خواهند دانست كه به چه جايگاهي روانند!
هراز اركاني
فروردين 94

بغض در آسمانِ خاكي - عليرضا خالو كاكايي انجمن نجات ايران

 
بغض در آسمانِ خاكي - عليرضا خالو كاكايي
سه شنبه, 18 فروردين 1394 00:00
خاطره يي از مزار «فروغ اشرف»، چند روز پس از حماسة 19 فروردين 90 [شايسته ديدم آن را در همان حال و هوا كه نوشته بودم، به سايت محترم ايران افشاگر تقديم كنم؛ البته اشرف اكنون در ليبرتي به برازندگي تمام قامت افراشته است].
ديروز هوا ابري بود و رگبارهاي تندِ روزهاي پاياني ارديبهشت، آسمان اشرف را هاشور مي‌زدند. آه! مدتي بود بوي خاك باران خوردة شهر محبوبم را نفس نكشيده بودم... امروز ولي، آسمان چون كرباس پاره پارة خاكستري است و مهْ‌ خاكي سنگين، ساكت و گرم،  بالاي گيسوانِ سبزِ اكاليپتوس‌ها، شناور. آب و هواي اشرف، مثل آدم‌هاي آن، دائم در تلاطم است و بيگانه با سكون. جالب اينكه گاه در همان روزي كه باران مي‌آيد، همزمان، خاكي پودرمانند نيز پيدايش مي‌شود و در همه چيز نفوذ مي‌كند و از همه چيز مي‌گذرد. با اينهمه اشرف؛ اشرفِ مجروح، اشرفِ جنگي و دوست داشتني، حتي در زير چتري عظيم از خاك، بازهم زيباست،  زيباتر از هر شهري كه در جهان ديده‌ يا در رؤيا، آرزوي ديدنش را داشته‌ام. اصلا چه مي‌گويم، اينروزها اشرف، زيباتر از هرگاه و دوست داشتني‌تر از هر وقت شده است.
 از آن جمعة خونين [19 فروردين را مي‌گويم] تا كنون، نتوانسته و فرصت نكرده بودم ميدان آزادي، درياچة نور، پارك، امجديه، كتابخانه، و ساختمانهاي موسوم به « ف اشرف» را ببينم و مشتاق بودم ببينم چطور خاكريز دژآساي نيروهاي عراقي - بعد از مقاومت جانانة خواهران مجاهد- آنجا را دور زده، و نتوانسته اين قسمت را – كه كلكسيون زيبايي‌هاست- از اشرف جدا كند. 
ساعت 1655 است. اتوبوس آبي‌فام ما، سينة ابرِ خاك را مي‌شكافد و «جاده خبرنگاري» را متر به متر مي‌بلعد. يك لحظه هول مي‌شوم و فكر مي‌كنم راننده مسير را اشتباه مي‌رود، آخر قرار بود ما به مزار شهيدان برويم، و مگر نبايد از «جادة 200» مي‌رفت؛همان جاده‌يي كه در دو سويش درختان ميوه خبردار ايستاده‌اند و راهي از آن به سوي «مزار مرواريد» جدا مي‌شود؟... بعد زود ملتفت مي‌شوم و يادم مي‌افتد كه «ميدان لاله»؛ لالة خونچكان و مجروح، (نماد 22 بهمن و همبستگي اشرف با شهر خواهرش كونئو در ايتاليا)، از سه سو، با ديوارهاي پيش‌ ساختة بتوني و موانع غيرقابل عبور، به محاصره درآمده، و با زرهيها و ماشين‌هاي ارتش و پليس عراق كنترل مي‌شود، و براي لحظاتي به خاطرات 19 فروردين و مقاومت حماسي اشرفيان، در پشت «ايستگاه برقِ احرار» سفر مي‌كنم و داغ مي‌شوم، امروز از آن روزهايي‌ست كه - رو به پنجرة اتوبوس و چشم به خيابانهاي آشناي اشرفِ اشغال شده-  نياز به تنهايي دارم تا با بغض‌هايم به پچپچه بنشينم....
 آخرين باري كه به مرواريد رفتم، قبل از عيد امسال بود. رفته بوديم تا آن را خانه تكاني كرده و براي چهارشنبة آخر سال، آمادة ديدارِ رزمندگان كنيم و نمي‌دانستم اين آخرين ديدار است.
صدايي رؤياهاي مرا قيچي مي‌كند:
-    رسيديم!
خواهران مجاهد زودتر از ما آمده‌اند و اينك اتوبوس سپيدرنگشان در گوشه‌يي پارك است. براي زيارت شهيدان فروغ اشرف، به مزار تازه‌ ساخت آمده‌ايم. مزار، براي ما اشرفيان، با حضور آشناي مسئول مزار عجين است. آه! او كجاست؟ نكند در مكان جديد غريبي‌اش مي‌آيد! نه، اشتباه مي‌كنم...آنجاست؛ آنجا. بين دو ماشين او را مي‌بينم؛ با شقيقه‌هاي سپيد و مهرباني منتشرش، اما اينبار نه در ورودي مرواريد، و با آن نگاه جستجوگر و طنينِ گرمِ «سلام جانمِ» او در جوابِ سلام دادن هاي ما و تعظيم كردن هاي فروتنانه و پي در پي‌اش، و ما نيز براي «خدمات عمومي» نيامده‌ايم تا مزارِ شهيدان را غبار روبي و شستشو كنيم. آگاهانه راهم را كج مي‌كنم تا از برابرش بگذرم و خيسِ لطافتِ حضورش شوم.
***
سكوتي عطرآگين در ميان درختانِ اكاليپتوس و مشعلي عظيم در ميانه، اين نخستين چيزي‌ست كه از مزار «فروغ اشرف» مي‌بينم. تا وارد مي‌شوم ابهت عجيبي مرا مي‌گيرد و گامهايم را جادو مي‌كند. قلبم با آهنگ غريبي به تپش مي‌افتد. ميل عجيبي دارم باقي مسير را بوسه‌زنان بر خاك درنوردم. پا به پاي بغض و شانه به شانة حيرت پيش مي‌روم. روبرويم، ميزهاي شمع‌آذين و حلواي آمادة سرو و دسته‌هاي بزرگ گل. نرده‌يي قهوه‌يي، حصاري سبز و خاكريزي مثلثي، ساحت مزار را، از زمين‌هاي اطراف آن برجسته مي‌كنند. درختان اكاليپتوس را كي و كَي كاشته است؟! و چقدر سريع! اينجا تاكنون اين همه درخت نداشته، و بياباني لم‌يزرع بوده است.
در ميان جمعيت، دو زن مجاهد -عصا به دست و آنتن در پا- آثار جراحت گلوله را با خود حمل مي‌كنند، و ياد شعاري مي‌افتم كه اشرفيان خطاب به نيروهاي تا دندان مسلح عراقي سرمي‌دادند: «انتم قتلتم النساء – ويل لكم، ويل لكم»، «شما زنان را به قتل رسانديد- واي بر شما، واي بر شما«. از مشاهده اين حقانيتٍ مظلوم، و اين مظلوميتِ كتمان‌شده، بي‌اختيارحس گريستن به سراغم مي‌آيد اما در مقابل دشمني كه لولة سلاحهايش را از چهارسو به سويمان نشانه رفته، صلابت خويش را باز مي‌يابم و چون اشرفيان، اشك‌هايم را موقتا را در دل فروخورده، و سرم را از فخر بالا مي‌گيرم. شانه ‌هايم از درك اينهمه افتخار، تا ارتفاع دماوند اوج مي‌گيرد.
***
  موج گيرا و محزونِ جمعيت مرا به جلو مي‌راند. ابهت و شكوه، آنچنان حضور خود را جار‌مي‌زنند كه در سايه‌سار آنها،كسي به كس نمي‌نگرد،  كسي، كسي را نمي‌بيند و كسي را شهامت شكستن اين سكوت مقدس و ياراي سخن راندن با كس نيست اما با زبانِ خاموشِ نگاهها و پچپچة گنگِ قلبها، همه جا پر از سلام و نگاه و گفتگوست. گفتگوهايي هست كه تنها در سكوت مي‌توان آنها را نيوشيد و اينجا احساس از كلام فراتر مي‌رود و آهنگي كه در دستگاه نينوا پخش مي‌شود، زبانِ مشتركِ همگان است.
كُند‌پا و سر در جيب، در كوچه‌هاي تُنُك مزار، پوزار بر خاك مي‌كشم و خويش را از ياد مي‌برم تا جايي كه حضور جمعيت فراموشم مي‌شود. زمان و مكان در خلاء شناور است و من جز عكس‌هاي شهيدان چيز ديگري نمي‌بينم. طعمِ تندِ ادراكي ناشناخته، حواسم را با خود برده‌ است... عكس‌ها... عكس‌ها... عكس‌هاي شهيدان، گويي سخن مي‌گويند، نه... نه، اينها عكس نيستند، خودِ خودشان هستند، در چشمانشان هزار حرف ناگفته موج مي‌زند. نكند آن رزمندة رشيدْ قامت و پرصلابتي كه در ضلع جنوبي مزار ديدم، فرمانده «سعيد چاووشي» باشد؟ نكند...؟ ناگهان احساس مي‌كنم، دستي -چون يك كبوتر سپيد- روي شانه‌ام مي‌نشيند، تند به عقب مي‌چرخم. آه اين «بهروز ثابت» است كه از لابلاي جمعيت سرك مي‌كشد؛ بهروز، با همان چشمان درخشان و هوشيار و لبخند شيرين و بي‌تابي هميشگي‌اش در دوست جستن و دوست داشتن و رابطه برقرار كردن، و به عيان مي‌بينم كه مرا مي‌جويد تا كتابي را -كه اخيرا در حال نوشتن آن است- معرفي كند.
اينطرف كمي جلوتر «فائزة رجبي» است كه براي فاتحه‌خواني پدرش «عبدالرضا» آمده، و همزمان از سيني حلواي بسته بندي شده يي كه به سوي او دراز شده يكي برمي‌دارد، مي‌خندد و مي‌گويد: «كي گفته من رفته‌ام. من فقط به سفر كوتاهي براي ديدن بابا رفته‌ام. جاي من اينجاست، همين‌جا، در آسمانِ اشرف. من در حال حفاظت از ايستگاه برق احرار هستم.
...و اين «آسية رخشاني» است، در حال فيلمبرداري از زيارت‌كنندگان؛ قهرماني كه خود، مرگ خويش را - بر صفحة فيلم- ماندگار كرد. تصوير او در شيشة قابِ ‌عكسِ نيم‌قدش افتاده. خوب دقت مي‌كنم، از پشت شكاف درجه و مگسك كلاشينكف، يك جفت چشمِ شرير او را نشانه رفته و جمعيتِ بيتاب داد مي‌زنند: «آسيه! آسيه! بخواب!» و او با شهامتي سمج‌وار مشغول ادامة فيلمبرداري است. اينجا فقط من هستم و اشك و باز مجالم نمي‌دهد و من مقاومت نمي‌كنم. كسي با شتاب از كنارم مي‌گذرد. دوست دارم در برابرش تعظيم كنم. او  «منصور رخشاني»، پدر آسيه است؛ با لباني داغمه بسته، چهره‌يي پرصلابت و نگاهي پرغرور، خودم را گم مي‌كنم و سلام از يادم مي‌رود، او مانند سايه مي‌گذرد؛ در حالي كه سخنان آسيه را، در واپسين ديدارشان زير لب دارد: «بابا! اگر من شهيد شوم، چه خواهي كرد؟ بابا! بابا! بايد به نبودن من عادت كني».
«صبا»، در حالي كه مي‌كوشد آثار درد جانكاهي را كه در وجودش پيچيده، با لبخند بكاهد، آرش‌وار، آخرين رمق خود را در كلمات جاودانه مي‌كند: «ما تا آخرش ايستاده‌ايم، ما تا آخرش مي‌ايستيم»، و اين پيام چون بادِ صبا در تمام مزار مي‌وزد و قلب به قلب مي‌گذرد و پژواك مي‌يابد: «ما تا آخرش ايستاده‌ايم» و به ياد «رضا هفت برادران» مي‌افتم، آه! او كمي دورتر است. ديدم فاتحه داد و چيزي گفت كه نفهميدم و دوست داشتم بفهمم. تاب نمي‌آورم و مي‌گريزيم.
با ديدن «ضيا»، ناگهان يكه مي‌خورم و بي‌اختيار چشمان حيرت‌زده‌ام روي پايش مي‌افتد و احتياط مي‌كنم تا در آن ازدحام مراقبش باشم؛ پايي كه هاموي از روي آنها رد شد. ضيا لبخند مي‌زند و من دردم مي‌گيرد. قلبم به درد مي‌آيد و بغضم مي‌تركد.
«مددزاده‌ها» (مهديه و اكبر) كنار هم لبخند مي‌زنند. «اكبر» تبسم خفيفي زير لب دارد «مهديه» اما بشدت مي‌خندد. اين ويژگي مجاهد خلق است كه روحيه شاداب خود را چون سلاحي برمي‌گيرد و خندان‌لب به مصاف سختيها مي‌رود. با ديدن آن دو، از قيافة محزون خودم شرمم مي‌آيد و اندكي از مچالگي و فضا زدگي خودبخودي درمي‌آيم.
 «خليل كعبي»، هنوز با حلقه‌هاي اشكي كه در چشمانش مي‌درخشيد [و دوربين توانسته بود آن را به صورت صحنه‌يي زيبا از صداقت و صلابت يك مجاهد خلق شكار كند] ،در نشست فاتحان، روي صندلي نشسته و دارد قلبم را به آتش مي‌كشد آه!... و سيماي مظلومانة جعفر بارجي در لحظة عروج.... نه، نه، تاب نمي‌آورم و دوباره به آغوش خلوت مي‌گريزم تا در بيتوتة قبيلة اشك خويش را بازيابم. شهيدان مي‌خندند و من مي‌گريم. شايد اين همان «گرية خنديده» يا خندة گريسته باشد و نمي‌دانم... هر چه هست لحظة عزيز و پاكي است و دوست ندارم آن را با تمام داراييهاي دنيا عوض كنم. مطمئنم، اين نام را -كه امروز مرا به ارزشهاي مجاهدين وصل كرد-  به خاطر خواهم سپرد، (مزار فروغ اشرف). ساختار آن اگر چه از آب و گِل اما تماما از جان و دل است،و عطرِ عشق، تمام وقت، در ساحت آن ساري است. كم گفتم، شايسته است بگويم كه در گوشه‌يي از اشرف، اين مجموعة زيبا گويي با بال فرشتگان مفروش است و آواي خفية قدسيان آسمانش را معطر كرده. از توصيف سير نمي‌شوم، احساس مي‌كنم كلكسيوني از ارزشهاي مجاهدين، يكجا در اين قسمت گرد‌آمده است. چقدر اشرفي‌ها را دوست دارم! و چقدر تاكنون در بيان اين عشقِ سوزان خست به خرج داده‌بودم!. وايِ من! چقدر اشرفي بودن خوب است! وغرور‌انگيز. آنان بعد از 19 فروردين آدمهاي ديگري شده‌اند. دلم مي‌خواهد اين لحظات تمام نشود. آنان را كبوتراني مي‌يابم كه بر چشمه‌يي زلال گردآمده‌ و در طراوت آن جان و روان را شستشو مي‌دهند. بغض در گلو، خنج در سينه، دست بر تربت همسنگرانشان مي‌نهند و فاتحه مي‌خوانند، چون برمي‌خيزند تا بر تربت ديگري تعظيم كنند، سيمايشان آتش‌گرفته است و چشمانشان، حامل يك كتاب معنا.. اينانند خانوادة حقيقي و آرماني ياران به خون خفتة اشرف؛ نه اشتباه كردم، ياوران هميشه بيدار.. بيهوده نبود كه دسته‌ گلي از طرف خانوادة هركدام از شهيدان بر مزارشان نهاده شده است.
  اينجا زندگي، زنده‌تر از هر زمان حضور دارد. مرگ آنان را سزا كه پسران و دختران اشرف را اسير، مقهور و سربه نيست مي‌خواستند و ترجيع‌بند ژاژخايي‌هايشان يك چيز بيش نبود: «ذلت، ذلت و بازهم ذلت و نعلين‌ليسي آخوندها». كجايند آنان كه مي‌خواستند اشرف تسليم شود و خاكسپاري شهيدانش را در زير برق سرنيزه‌ها و نيشخندِ جانگداز قاتلان خويش انجام دهد؟ لابد بور‌خواهند شد.
بله، مقاومت، انسان را زيبا مي‌كند. امروز من نيز احساس مي‌كنم انسان ديگري شده‌ام. اين را شهيدان فروغ به من و «من»‌هاي ديگر آموختند. آنان آموختند كه با پيكرهايشان نيز خواهند جنگيد تا حسرت يك كرنش را بر دل قاتلانشان بنهند. آنان دست‌پروردگان مادراني هستند كه اجساد جگرگوشگانشان را در باغچة خانه دفن ‌كردند تا به دژخيم التماس نكنند. بله، ننگ شايستة مجاهد‌خلق نيست. مزار مجاهد‌خلق قلبِ خلق است. كسي كه پا در جاي پاي سرور شهيدان مي‌نهد، پيشاپيش پذيرفته كه در هر كجاي خاك، خونش به زمين بچكد. مگر آناني كه مردم قدرشناس ما «امام‌زاده» مي‌نامندشان، جز اين بودند و جز اين است كه مزارشان در كوره‌راهها، حاشية دهستانها و بزروهاي غريب و دورافتاده پراكنده است. مگر بسياري از شهيدان ارتش آزاديبخش، در كربلا نياراميده‌اند و امكان زيارتشان نيست؟ وه! كه چقدر مشتاقم بيتي از يك رباعي جاودانة ابوسعيد ابوالخير، عارف بيداردل را –درين باب- زمزمه‌كنم:
سرتاسرِ دشت خاوران سنگي نيست
كز خون دل و ديده برآن رنگي نيست
و چقدر دلم مي‌خواهد -با پوزش و اجازه از او- دستي در اين بيت ببرم، و بسرايم:
سرتاسرِ دشت «خاوران» سنگي نيست
كز خون مجاهدين برآن رنگي نيست.
***
آه! ديرم شده‌است. بايد بروم، بايد بروم و خلوتي گيربياورم، كاغذي و قلمي، واژه‌هاي بغض‌آلود سرريز مي‌شوند و تنها نوشتن است كه مي‌تواند اندكي تسكينم دهد.
عليرضا خالو كاكايي 90.3.2


استراتژی داعشی, جنایت استراتژیک هادی محسنی انجمن نجات ايران


استراتژی داعشی, جنایت استراتژیک
هادی محسنی

وفتی که هنوز رژیم جنایت پیشه ایران

برای تغذیه و مغزشویی " دلواپسان" حکومتیش تابوت استخوانهای قربانیان جنگ ایران و عراق را هراز چندگاهی در نقاط مختلف کشور می چرخاند و وقتی هنوز مینهای جنگی در نفاط مرزی ایران و عراق قربانی می گیرد, حکومت ولایت فقیه دست به یک جنایت استراتژیک دیگر, در یمن زد.

کشور یمن در مدخل باب المندب و دریای سرخ از موقعیت ژئو استراتژیک برخوردار است. حدود 30درصد تجارت بین المللی از همین طریق صورت می گیرد. معنای این موقعیت یعنی حفظ و امنیت آن مورد توجه کشورهای جهان مخصوصا کشورهای ذینفوذ منطفه ای هست.بعبارتی دیگر این کشور بخشی از امنیت آبراههای بین المللی است که برای منطقه و قدرتهای جهانی حائز اهمیت است.
اگر گروه,جریان و یا حکومتی چنین موقعیت جهانی و منطقه ای را درک ننماید قطعا دچار خطای عظیم استراتژیک خواهد شد. حال که رژیم ابوداعش ایران وارد این ماجراجویی در یمن شده است ماهیت بغایت ارتجاعی و داعشیش نشان میدهد که استراتژی جنایتکارانه اش را میخواهد "توسعه"!؟ دهد.
خمینی بنیان گذار رژیم جمهوری اسلامی ایران, بنیانگذار چنین استراتژی جنایت باری هم هست که اکنوان بازماندگانش دچار خواب استراتژیک شده اند که انگار در دنیای ساخته ذهن خود مشغول پرسه زنی هستند و میتوانند بسادگی هرچه خواستند عمل نمایند.
جمهوری خمینی همان بود که جهت انحراف افکار عمومی و بدست آوردن دل " دلواپسان" آن دوران, شعار راه قدس از کربلا می گذرد را مطرح کرد.
در همینجا باید با تاکید گفت که دلواپسان آن دوران رژیم خمینی همین اصلاح طلبان درون و برون مرزی رژیم ولایت فقیه هستند که به جنایات آشکار و پنهان فراوانی علیه زندانیان سیاسی و فرزندان ملت ایران دست می زدند.
یکی از همین" دلواپسان" آن دوران بنام "جاوید قربان اوغلی" در گفتگو با سایت "جماران"( 10 فروردین 94) برای نجات کلیت رژیم از جنایات استراتژیکش وارد اظهارنطرهایی شده است. او که بگفته همین سایت از دیپلماتهای ارشد وزارت خارجه در دولت محمد خاتمی بود در این گفتگو می گوید: " به دلیل کاهش نقش وزارت خارجه ایران در موضوعات سیاست خارجی در دولت قبل[دولت احمدی‌نژاد]، پرونده‌های مهم روابط خارجی [از جمله یمن و روابط با حوثی‌ها] به نهادهای دیگر [سپاه قدس و دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی زیر نظر بیت رهبر] سپرده شده است. اطلاعات غلط و توصیه‌ها و تشویق‌های این نهادها به حوثی‌ها آنها را به این تصور غلط انداخت که حال چون بر صنعا مسلط شده‌اند می‌توانند تسلط خود را بر تمام یمن گسترش دهند".
این دلواپس دیروزی بلافاصله ماهیت تمامی" دلواپسان اصلاح طلب" را بروز داده و می گوید: " ایران می‌توانست به جای جار و جنجال و حمایت علنی که حساسیت‌های بسیاری را بر انگیخت با تدبیر به متحدان حوثی خود در راستای تثبیت و نهادینه و مشروعیت دادن به دستاوردهای نظامی و تبدیل آن به اهرم قدرت و فشار سیاسی، مشاوره بدهد. متاسفانه این اتفاق نیفتاد
این گفته های سخیف و متناقض مهره محمد خاتمی ما را یاد گفته هایی از مهره دیگر خاتمی شیاد می اندازد. عطاءالله مهاجرانی وزیر ارشاد دوره خاتمی اگر اشتباه نباشد در مورد سنگسار دوران خودش گفته بود بهتر است که بی سروصدا این کار ( سنگسار ) صورت پذیرد یعنی رسانه ای نشود ( قریب به مضمون).
حال جا دارد به اظهارات مهره دیگری از سیستم ولایت فقیه و باز مهره ای ازباند خاتمی اشاره کنیم. آخوند یونسی که بعد از قتلهای زنجیره ای دوران خاتمی به ریاست وزارت بدنام اطلاعات گماشته شد در اسفند 93 بر شارلاتان بازیهای مهره های دلواپس دوران خمینی خط بطلان زد و در اظهاراتی که تعجب برخی از اندرونی های رژیم را هم برانگیخت گفت:
"
در حال حاضر عراق نه فقط حوزه تمدنی و تحت نفوذ ماست بلکه هویت، فرهنگ، مرکز و پایتخت ماست و این مسأله هم برای امروز است و هم گذشته. چرا که جغرافیای ایران و عراق غیر قابل تجزیه است و فرهنگ ما غیرقابل تفکیک است. پس ما یا باید با هم بجنگیم یا یکی شویم."وی اضافه کرد: " ایران هم اکنون بر 4 پایتخت عربی یعنی بغداد, دمشق, بیروت و صنعا حکومت می کند...".
این دارودسته تبهکار نشان داده اند که نقش نوچه ها و جاده صافکنهای مماشاتگران خائن در کشور ما را هم بازی می کنند. آنان که با دروغهای دلواپسانه از نوع اصلاح طلبی , بخشی از توده های داخل کشور و بخشی از منفعت طلبان بی پرنسیب و اپوزیسیون نما , در خارج از کشور را به بازی می گیرند اکنون همگی در تله اتمی از یک طرف و استراتژی داعشی حکومت ایران در عراق و سوریه و یمن از طرفی دیگر, بدام افتاده اند.
محسن رضایی معروف به سبز علی در 17 فروردین سال جدید طی نامه ای به " رهبر حوثی" رهنمودهای به بن بست رسیده ولی فقیه ارتجاع را در بخشی از نامه اش بازگو می کند: " با مقاومت در صحنه نبرد است که میزهای دیپلماسیِ فعال خواهد شد. بعید نیست در پی آن باشند که پس از قدرت نماییِ هوایی، شما را به میز مذاکره دعوت کنند تا یمن را تجزیه و به دو یمن شمالی و جنوبی تقسیم کنند. البته شما مصالح خود را بهتر از هرکسی تشخیص می دهید ولی موفقیت دیپلماسیِ فردا به مقاومت امروز شما در صحنه نبرد وابسته است. "

از گفته های سخنگوی مجمع نشخیص مصلجت نظام رفسنجانی- خلمنه ای به نظر نگارنده حداقل دو نوع برداشت میشود:
1-
رژیم چون با شکستها و مخالفتهای فراوان جهانی در یمن مواجه شده است می خواهد یمن مثل سابق به دوقسمت شمالی و جنوبی تقسیم شود. این خواسته را البته ولی فقیه ارتجاع طبق گفته دبیر مجمع " تشخیص مصلحت" نظام به دیگران و ائتلاف حمله کننده نسبت می دهد.تا اهداف تروریستی و ویرانگر خود را عملی سازند. حوثیها هم چون صنعا را از چندی پیش اشغال کرده است جای پایشان را همان قسمت تحکیم بخشند.

2-
با ورود نیروی زمینی ائتلاف عربی , از ترس استراتژیکشان همه را به پای میزمذاکره دعوت نماید که البته پیشتر دعوت سازمان ملل به مذاکره را حوثیها با رهنمود همین ولی فقیه رد کرده بودند.
اما همه جناحهای رژیم می دانند که: " ... ایران از زمان تسلط انصار بر صنعا بی‌هیچ پرده پوشی خود را وارد مناقشه یمن کرد. جنگ کنونی را نیز در همین راستا از منظر ریاض باید نوعی جنگ عربستان علیه توسعه نفوذ ایران در منطقه جزیره العرب ارزیابی کرد و ... آنچه که مشخص است همه کشورهای عرب برای کاهش نفوذ ایران از قلع و قمع حوثی‌ها توسط عربستان و شورای همکاری خلیج فارس حمایت خواهند کرد. " دیپلمات دلواپس دوران خاتمی احمد قربان اوغلو, 10 فروردین 94

ادامه دارد


فرو مايگان هادي مظفري انجمن نجات ايران

فرومایگان
هادی مظفری

فرومایگی متولد می شود
فرو مايگان 

وقتی مبارزه نفی می شود
ایستادگی به ریشخند گرفته می شود
آزادگی غیر قابل تحمل می شود
و عشق معادل کلماتی زشت
با هرزگی تفسیر می شود.
فرقی نمی کند
شاعر باشی یا حرّاف
طبیب باشی یا قاتل حقیقت
وکیل باشی یا عربده کشی سینه سپر کرده
در میانۀ میدان وادادگی
زندانی سیاسی سابق باشی
یا پهلوان پنبه ای تو خالی تر از
تمامی طبلهای پر هیاهو

در کسوت روشنفکرانِ گَنده دماغ
قیافۀ حق به جانب گرفتن
و هر بیش و کمی را با ترازوی حُب و بغض خویش
اندازه کردن
و یک تنه به قاضی رفتن
و پیروزمند و سرفراز بیرون آمدن
دردی از تو دوا نخواهد کرد
آنروز که فروغ آزادگی و ایستادگی
از دیدگان تو رخت بربست
و آن لحظه که عشق در قامت سوسوی لرزان شمعی خمیده
به تلنگر نسیمی در وجود تو خاموش گشت و مُرد
آری! دقیقا همان روز و همان ساعت و همان لحظه
فرومایگی متولد شد
تولدی شوم و نامبارک.

هادی مظفری (م.سروش)
6
آپریل سال 2015 (17 فروردین 1394)

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

با یاد حماسه 19 فروردین: اسطوره پایداری اشرف انجمن نجات ايران

بعد از توفانی مهیب، آن زمان، دیگر، شب شبها بود.
ماه، پنهان در پشت ابرهای تیره و تار… و زمین فرو رفته در سکوت و تاریکی… به هر کرانه می‌نگریستی بیداد بود و تباهی، توطئه بود و خیانت، ظلمت بود و تاریکی که می‌خواستند سکون و خاموشی را آیه‌های زمینی و یأس و نومیدی را فاتح قصه‌ها سازند؛ می‌خواستند فریاد و خیزش را واژه‌هایی مدفون در میان آرزوهای بر باد رفته‌ بخوانند و لبخند و امید را رویاهای طلایی که به واقعیت نخواهند پیوست.
در چنین خشکسالی از رویش و اعتقاد، نام من زینت‌بخش کتاب تاریخ وطنم گشت.

«روی یک برگ طلایی از کتاب وطن و تاریخش، بنویس که در این‌جا شهری دیدم، آجرش یکرنگی، جامه‌هایش یک‌رنگ، ساکنانش همگی چشمه‌هایی بی‌تاب، چشمه‌های بی‌تاب، چشمه‌هایی بی‌تاب»

اما بی‌تابی ‌آن چشمه‌های جاری را خصم برنمی‌تابید. عقیده و ایمان آنها، خواب شیاطین را از هم می‌درید. پاکی قلبهایشان دشمن را سراسیمه می‌کرد و هم از این‌رو بود که بی‌تاب، آیه‌های مجاهدت و صبر را بر دستها و قلبهایشان نوشتند تا حاملان بی‌بدیل آن در زمانه بیداد باشند؛ آنچه که خدا را در بشارتش به نماز می‌ایستادند:
«إنّ الّذین قالوا ربّنا الله ثمّ استقاموا تتنزّل علیهم الملائکة ألّا تخافوا ولا تحزنوا وأبشروا بالجنّة الّتی کنتم توعدون

آنان که گفتند پروردگار ما همان معبود یگانه و خدای شایان پرستش است و در مسیر این آرمان شورانگیز استوار ماندند و پایداری پیشه کردند، همانا فرشتگان بر آنها فرود می‌آیند که بیم مدارید و حزن و اندوه به خود راه مدهید، که بهشت جاودانه‌یی به شما وعده داده شده».
حاملان آیه‌های مجاهدت و صبر، اینک حاملان نام من‌اند. در همه صحنه‌های رزم و پایداری. و من مقصد رزم‌آوران و خانه پلنگانی که خستگی و شکست را ارزانی دشمن کرده‌اند. تا فراز پرشکوه یدالله فوق ایدیهم. دست خدا بر دستان آنان افزوده می‌شود… در رزم و استواری بر پیمان با خدا و خلق.

اینان هر که بودند و هر که هستند، خلق جدیدی از شجاعت و جسارت‌اند؛ که در اوراق تقویم روزهای این میهن سرافرازی را از یک نام و یک هویت از آن خویش کرده‌اند: اشرفی بی‌باک، مجاهد بی‌شکست!

دشمن خاکم را هراسناک و کینه‌ور می‌نگریست و دشنه توطئه در دست می‌چرخاند اما بور و کور در شعله برافروخته رزم سیاووش و حنیف و یارانشان در فروغ ایران بر جای ماند و باروری خاک مرا چنان مبهوت ماند که یارای برخاستنش نیست اگر‌ چه بر جنایتش پایانی ننوشته‌اند. اما در این سو در سرزمین من، عزمهای صد برابر دستمایه جنگ صد برابری است که تا پایان آخرین خشت دشمن سرشار از توانستن ا ست.

قصه رزم و حماسه ادامه یافت. تا در قامت عصیانی شجاعت، به بالابلندترین فراز خویش رسید. در تاریک و روشنای صبحی از ماه فرودین! آنگاه که گرگ و میش آسمان می‌رفت تا صبحی دیگر را در آغوش کشد.
و دیگر بار مجاهدانی ایستاده به قامت مقاومت خلقی در بند، تا بازگویند سخنهای خفته در گلو، بر هیبت شیرزنان و رادمردانی که نجواها را به فریاد تبدیل می‌کنند.

http://www.mojahedin.org/images/2015/2015461743365285839251.jpg

و باز صبحی دیگر در قلب من خونین شد! صبحی که سرفرازی و ماندگاری را از آن من ساخت.

خنکای نسیم صبا بر چهرهایشان رشک می‌برد، بر آخرین دیدار در طلوع خونین صبح نوزدهم فرودین! بیکرانگی، پرواز آزادگی است و نهایت آمال مجاهدانی که بر عهد و پیمانهاشان استوار ایستادند. تا به آخر…

هرگز دل ما ز خصم در بیم نشــد
در بیم ز صاحبان دیهیم نشد

ای جان به فدای آن که پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد (فرخی یزدی)

و اینک آنجا، در آن خاک، خاک پاک‌ اشرف کسانی آرمیده‌اند که زندگی را پیش از مرگ زیسته‌اند… . سرداران بی‌شکست ایستادگی تا به آخر که نام من را با خود به بام جهان بردند. اینان از هر زنده‌یی زنده‌تر و از هر بیداری بیدارترند و در هر آفتاب از نو برمی‌دمند…

تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است
خون عشاق نخفتست و نخسبد به جهان (مولوی)

و این یک ترنّم رزم است یاران، آهنگین ترنّم ماندنی، برای آنان که در سایه یک نام که هستی‌شان را سرود، سرنوشت را رقم زدند. حماسه‌یی است از پایدارانی ایستاده بر راه که شرف ایستادگی از نام آنان سرفراز است، و آزمونهای دشوار در راست قامتی عزمشان درهم می‌شکند. ساکنان شهر من نامشان نفس طغیان است و یادشان هر لحظه اعتراض به سکون و ایستایی! نامشان خصم را به ستوه می‌آورد، یادشان دشمن را درهم می‌شکند.
و حال این‌جا، آنجا، هر کجا و هرزمان من در قلب فرزندانم زنده‌ام. اینان فرزندان میهنی هستند ایستاده، تا غرور خلقشان را در جاودانگی پرچم هیهات مناالذله برافراشته نگه دارند و. این‌جا هنگامه زیستنی است جاودانه بر ستیزه و رزم!

«اشرف می‌ماند، در رزم و جهاد مجاهد هر جا…»
واین‌چنین نام من زیبنده آنانی شد که قصد آن دارند تا بر سیاهی بشورند و پس از عبور از کوران مسیری سخت و پیچیده نامم را بر سقف جهان بالا و بالاتر ببرند و سرفرازی یک آرمان را رقم بزنند.

«ای اشرف ای غرور ماندگار، ای جلوه شکوه و اقتدار، تکیه‌گاه سرفراز ایرانیان، پاینده نام تو جاودان»

آری، به شرط پایداری و ایستادن بر راه، جاودانه‌ییم. نام من گواه این حقیقت آرمانی و این واقعیت تاریخی است که ناخدای کشتی آن را خشت به خشت در فلسفه رنج بزرگ خویش؛ فلسفه رنج انسان؛ ساخته بود…

«گفته بودیم که اگر اشرف بایستد، جهان به ایستادگی برمی‌خیزد و امروز دنیا در سیما و عزم جزم مریم آن را به‌وضوح می‌بیند، کوهها جنبیدند ولی اشرف از جایش تکان نخورد» (مسعود رجوی)

زوبین بالهایشان
اتمسفر قرون شقاوت را می‌درد
و شاهراه نگاهشان
ستیغ حقیقت ممنوع است
و سختی
نه فرجامشان، که نیاز پیوسته لبخند بر لبانشان!
آنان که حماسه از پی‌شان می‌دود
و خورشید، در آرامگاه خیالشان لانه می‌کند
تا در خسوف شقاوت
نامشان، دلیل زندگی باشد
و امید به پیروزی!


نقش مجاهدین در مهار فعالیتهای مخرب حکومت اسلامی کورش ناصری انجمن نجات ايران

سالها پیش وقتی اولین افشاگری علیه فعالیتهای هسته ای مخفیانه حکومت اسلامی انجام گرفت ، شاید خود افشاگران نمیدانستند که نتیجه و نهایت کار چه خواهد بود اما اکنون تا حدود مناسبی میتوان نتیجه را دید و به آن توجه و در آن تامل نمود !
سازمان مجاهدین خلق ایران ، علیرغم هر هدفی که داشته یا بر شمرده باشد ، بذری کاشت بنام «افشای فعالیت مخفیانه هسته ای» حکومت اسلامی ، و دیگران از جمله قدرتهای بزرگ جهانی این «بذر» را آبیاری و پرورش دادند تا به «گُلی» که دوست میداشتند تبدیلش بنمایند و آنچه اکنون میشنویم و میخوانیم همان است که میخواستند و بدان دست یافته اند !
اگر این توافقنامه مهاری بر فعالیتهای مخرب حکومت اسلامی در زمینه هسته ای باشد یا حداقل تصور شود که اینگونه است ، آیا نمیتوان این پیروزی بین المللی بر علیه حکومت اسلامی را حاصل اقدام و افشاگری مجاهدین خلق دانست ؟
شاید مجاهدین انتظارات بیشتری از جامعه جهانی در استفاده از این حربه علیه حکومت ایران میداشته و یا داشته باشند ، اما بر آورده نشدن انتظارات مجاهدین در این زمینه ، نافی نقش مثبت و مهم ایشان در شروع روند مهار و توقف فعالیت مخرب هسته ای حکومت اسلامی توسط قدرتهای جهانی ، نخواهد بود !
اگر بر فرض بجای مجاهدین خلق ، هر کدام از جریانات سیاسی اپوزیسیون ، اطلاعاتی از فعالیتهای مخفی هسته ای حکومت اسلامی کسب میکردند ، آیا اقدام به افشای بین المللی آن مینمودند !؟
و اگر چنین مینمودند ، آیا اکنون ، پس از طی شدن این روند و رسیدن به این نتیجه ، انتظار نمیداشتند که نزد افکار عمومی از نقش ایشان در شروع این روند یاد شود و اگر قابل تقدیر است مورد تقدیر قرار گیرند !؟
اگر جریانات اپوزیسیون واقعا بر این باور بوده و هستند که فعالیتهای هسته ای حکومت اسلامی هم نابودی ثروت ملی و محیط زیست و هم در معرض خطر جنگ قرار دادن کشور را در پی داشته و دارد ، هم اکنون که این فعالیت مخرب مهار و متوقف شده است ، انصاف سیاسی حکم میکند که تمام جریانات اپوزیسیون ، بطور واضح و روشن به نقش مهم و پایه ای سازمان مجاهدین خلق ایران در این زمینه اشاره نموده و از ایشان قدردانی سیاسی بعمل آورند ، مگر اینکه در تحلیل خود در رابطه با فعالیتهای هسته ای حکومت اسلامی صادق نبوده و یا بنا به ملاحظات دیگری ، نخواهند که تسلیم منطق و انصاف سیاسی گردند ، که در هر دو صورت جز سرافکندگی ثمری نخواهد داشت !

کورش ناصری

اندر حکایت مارها جواد پوینده انجمن نجات ايران

بالای کوهی، میان سنگها و صخره ها، ماری تو سوراخی زندگی میکرد. تمام‌زندگی مار این بود که برای سیر کردن شکمش از سوراخ بیرون می اومد، کمی همان دور و بر روی خاک میخزید تا طعمه اش را پیدا میکرد. طعمه را یکجا می بلعید و باز میخزید توی سوراخش و همونجا چنبره میزد تا غذایش هضم شود. گاهی هم برای گرم شدن از سوراخش بیرون میومد و روی خاکی که از تابش آفتاب گرم شده بود می لولید و خوب که گرم میشد دوباره بر میگشت تو سوراخش.
یک روز مار که مثل همیشه تو سوراخش چنبره زده بود، صدای فریاد دردناکی شنید. با احتیاط سرش را از سوراخ بیرون آورد و دید که یک عقاب روی خاک افتاده و بالهاش خونی هست. عقابپرپرمیزد و خودش را به سنگها و صخره ها می کوفت.
مار ترسید و سرش رو در سوراخش کرد و از عقاب پرسید، تو اینجا چکار میکنی؟ چی میخوای؟
عقاب به سختی جواب داد، نترس، چیزی نمی خوام، من دارم میمیرم
مار کمی ترسش ریخت و از سوراخش اومد بیرون و با احتیاط خزید تا نزدیکی عقاب و با لحن نیشداری پرسید، راست میگی؟ واقعا داری میمیری؟
عقابپرپر زد و با اندوه گفت،من خوب زندگی کردم، دنبال امیدهام و آرزوهام پرکشیدم تا به بالای آسمون رسیدم و حالا با بالهای زخمی اینجا افتادم و دارم میمیرم.
مار پرسید، خوب، قبل از مردن آرزویی نداری؟
عقاب جواب داد که تنها یک آرزو دارم. به آسمان نگاه کرد، پرپر زد و ادامه داد، آرزوم این هست که یک بار دیگه پرواز کنم
مار چند لحظه به آسمون زل زد و با خودش فکر کرد که این خیلی ازش خون رفته و حتما داره هذیون میگه. بعد رو به عقاب کرد و پرسید، یکبار دیگه پرواز کنی که چی بشه؟ اون بالا که هیچی نیست، تا چشم کار میکنه خالی خالیه، نه خاکی هست کی توش لول بزنی، نه سوراخی که توش قایم بشی.
عقاب نگاه تحقیرآمیزی به مار انداخت وبعد رو به آسمون فریاد کشید ای کاش میتونستم بپرم، فقط یکبار دیگر، کاش میتوانستم
مارکه تحقیر شده بودو می خواست نیشی به عقاب بزنه گفت، حالا که بالت شکسته و به درد پرواز نمی خوره، ولی اگر راست میگی بیا و خودت رو از لبه این پرتگاه پرت کن پائین، دنیا را چه دیدی شاید باد زیر بالهایت افتاد و توانستی پرواز کنی و به آرزوت برسی.
ولی در کمال ناباوری دید که چشم های عقاب از شنیدن این پیشنهاد برق زد، از مار تشکر کرد و خودش را با زحمت زیاد کشید تا لبه دره. نگاهی به آسمان انداخت ، بالهایش را به زحمت باز کرد و پیش چشمهای مار که از تعجب خشکش زده بود خودش را به جلو پرت کرد. برای چند لحظه باد در زیر بالهای عقاب افتاد و کمی اوج گرفت و پرواز کرد اما پس از آن دیگر توانی نداشت، تعادش را از دست داد و در دریا سقوط کرد و ناپدید شد.
مار مات و مبهوت مانده بود، به آسمان نگاه میکرد و با خودش حرف میزد و میگفت، آخه این پرواز چی هست که این عقاب اینجور بیقرار بود؟ با اون بالهای زخمی تو آسمون که نه سر داره نه ته دنبال چی پرواز میکرد؟
مار سرش را تکان داد و چند متری به طرف سوراخش خزید ولی دوباره ایستاد، باز نگاهی به آسمان انداخت و گفت، نکنه که تو آسمون یک چیزی هست که من نمی بینم و خبر ندارم؟
مار که حسابی گیج شده بود برای یک لحظه فراموش کرد که مار هست و تصمیم گرفت مثل عقاب پرواز کند. خودش را جمع کرد، به آسمون نگاه کرد و گفت، یک، دو، سه و با تمام نیرو پرید. حدود یک بند انگشت از زمین بالا رفت و دوباره، تالاپ، روی خاک افتاد. یک دور دور خودش تاب خورد و گفت،
همین؟ پرواز و آسمون، همه اش همین بود؟ خوب شد که من خودم پرواز کردم و دیدم که تو آسمون هیچ چیز نیست. من هم داشتم گول این عقاب رو میخوردم، حالا باز شانس اوردم که وقتی تو آسمون بودم مثل اون زخمی نشدم و به سلامت فرود اومدم. ولیتمام بدنم واقعا درد گرفت. واقعا که این پرواز کار خطرناک و بی نتیجه ای هست. این پرنده ها همه را فریب میدن. این عقاب هم میخواست من رو فریب بده که این زمین گرم و نرم را ول کنم و عمرم را در آسمان تلف کنم. دنبال هیچ و پوچ.
ولی خوب این هم تجربه ای بود. حالا هم زمین رو دیدم هم تو آسمونها بودم و میتونم بخوبی مقایسه کنم. اون بالا تو آسمونها هیچی نیست، خودم پرواز کردم و دیدم.

از آن روز به بعد مار هرروز از سوراخش بیرون میخزید کمی همان دور و بر روی خاک میخزید تا طعمه اش را پیدا میکرد. طعمه را یکجا می بلعید و باز میخزید توی سوراخش و همانجا چنبره میزد تا غذایش هضم شود. گاهی هم برای گرم شدن از سوراخش بیرون میومد و روی خاکی که از تابش آفتاب گرم شده بود می لولید و خوب که گرم میشد برای بقیه مارها داستان مهیج پروازش رو تعریف میکرد و سایر مارها را نصیحت میکرد که اشتباهش را تکرار نکنند و دنبال پرواز نروند. تعریف میکرد که چطور یک دفعه گول عقابها را خورده وبال به بال عقابها پرواز کرده و به چشم خودش دیده که در آسمون هیچ چیز نیست. میگفت همون وقتی که داشتم پرواز میکردم احساس کردم که پرواز کار بیخودی هست، عاقبت کار همه ما مرگ هست، خوب وقتی قرار هست که همه بمیریم و زیر خاک بریم دیگه چه فرقی میکنه که پرواز کنیم یا توی خاک بلولیم. آخر سر هم وقتی به طرف سوراخش میخزید میگفت فقط موجودات متوهم پرواز در آسمان خالی را به لولیدن در این خاک گرم و نرم ترجیح میدن . گول این عقابها را نباید خورد.
این داستان بالا را ماکسیم گورکی در یک قطعه ادبی به نام "آواز شاهین" سروده است و مربوط به سالهای قبل از انقلاب اکتبر هست.١
ناگفته پیداست که نوک تیز قلم ماکسیم گورکی، حتما بریده مزدوری را در آن دوران نشانه گرفته است. ولی این داستان داستانی همیشگی هست و انگاری ماکسیم گورکی این قطعه را در مورد بریده مزدورها و توابان تشنه به خون مجاهدین و مقاومت نوشته است.
مارهایی که شاید یک وقت اندازه یک بند انگشت از زمین بالا آمدند و دوباره، تالاپ، به زمین افتادند و حالا سالها هست که در خاک می لولند وهر روز در مورد بی معنی بودن پرواز سخنرانی میکنند.
آن تواب تشنه به خون بزرگترین فعالیت سیاسیش در سال ٦٠ به گفته خودش در مصاحبه با آیت الله بی بی سی این بوده که"در پیاده روی جلو دانشگاه حضور داشته باشد ولی از شرکت در هرگونه درگیری پرهیز کند". حالا بیشتر از سی سال هست که البته به خرج خودش از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور میرود و در مضرات مبارزه و مقاومت مصاحبه میکند و کتاب مینویسد.
آن یکی دیگر همه مبارزه اش خواندن کتابهای دکتر شریعتی بوده است، در سال ١٣٥٠، فقط همین. از آن وقت تا حالا مشغول نوشتن خاطرات این مبارزه بزرگ بوده و هیچ کار دیگری نکرده است. مدت کوتاهی در دوره شاه زندان بوده و در این مدت با تک تک زندانیان سیاسی در همه زندانهای ایران هم سلول و دمخور بوده و از هر کدام آنها هم یک دنیا خاطره دارد و همه آنها از بیژن جزنی تا شکرالله پاکنژاد پیغامهایشان را به این بابا میداده اند. این هم حالابه این نتیجه رسیده که ما همه آخر کار غبار میشویم چه با مبارزه چه بی مبارزه. این یکی هم از این شهر به آن شهر میرود از لانه این مار به لانه آن مار سرک میکشد، و همه البته به خرج خودش، تا صدای بریده های دیگر را که بر تلف شدن بهترین سالهای عمرشان با خواندن یک کتاب یا اعلامیه افسوس میخورند ضبط کند و در اختیار عموم مارها بگذارد که دیگر گول نخورند.
آن یکی قافیه ساز بی استعداد به گفته خودش مدتی به دلیل رودربایستی در زندان بوده، ساواک بهش گفته بود شما را ما اصلا اشتباهی گرفتیم بفرمائید بروید خانه و قافیه ساز بی استعداد خودش را لوس کرده بود که نه، من همین جا راحتم و ساواک هم گفته بود خوب هر جور خودتون دوست دارید. سابقه بعد از انقلابش هم که به گفته خودش اولین بار سال ٦٢ بریده است، بعد سال ٦٤، بعد رفته اروپا استراحت، تا در نهایت سال ١٣٧٢، یعنی ٢٢ سال پیش برای همیشه از مجاهدین جدا شده است. این هم حالا تازه فهمیده که عمرش بالکل بباد رفته و پشیمان هست از اینکه خودش را برای عموش لوس کرد و گفت نه من همینجا تو زندان راحتم. این هم به طور تمام وقت و البته به خرج خودش در مضرات مبارزه و مقاومت می نویسد و مشغول سرودن شعرهای بی قافیه و بد قافیه هست که چرا عمرش به دنبال هیچ و پوچ تلف شد و میخواهد نکبتی را که امروز به آن گرفتار هست را به گردن چهار خط مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل ٣٠ سال پیش بیندازد

همه مبارزات این سه تا را اگر بخواهیم جمعبندی کنیم میشود اینکه یک نفر یک کتاب دکتر شریعتی خواند، بعد رفت جلو دانشگاه تهران قدم زد، یک بستنی هم خورد و بعد برگشت خانه و دفترش را باز کرد و نوشت مفتعلن مفتعلن مفتعال. همین

داستان بقیه بریده مزدورها هم عین همین ها هست، و عین حکایت مار در نوشته گورکی.
مارهایی که در لوش و لجن می لولیدند، با یک عالم سلام و صلوات و کلی ضرب و زور، به اندازه یک بند انگشت از زمین بالا آمدند و دوباره، تالاپ، روی خاک افتادند و باز شروع به لولیدن کردند.ازآنی که یک وقتی شاید یک نشریه خریده بوده، تا آن یکی که یک وقت در یک برنامه سخنرانی شرکت کرده بوده، تا آن که ٣٠ سال پیش یک حرفی زده یا آنکه باخریدن بلیط رفت و برگشت ازمبارزات مردم پرتغال دیدن کرده همه قمپز در می کنند که چه مبارزاتی کرده اندتا حالا به این نتیجه رسیده اند که این حرفها همه مفت هست و ما همه آخرش غبارمیشویم.
ازاین مارها هر جا چندتایی پیدا میشود. سوئد، فرانسه، هلند، انگلیس، ایران. و همین که وزیر اطلاعات نی لبکش را به لب میگیرد و شروع به نواختن میکند این مار ها از این سر تا اون سر دنیا از سوراخ هاشون بیرون میایند و شروع میکنند به رقصیدن و بعد از تجربیات خودشون در مضرات پرواز، در خالی و پوچ بودن آسمان و در دروغگو بودن عقابها سخنرانی می کنند.

جواد پوینده، استکهلم