۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

انجمن نجات ايران .قصه اي از قصه ها ـ هراز اركاني

انجمن نجات ايران 
7 - 8 ماه بود كه به ارتش آزادی‌بخش آمده بودم و شبي از شب‌های جنگ كويت بود و قرار بود هرچه سریع‌تر قرارگاه حنيف را ترك كرده و به اشرف برگرديم. دريك خودروي جيپ در يك ستون نظامي در انتظار حركت بودم كه متوجه شدم كسي به پنجره خودرو ميزند، شيشه را پايين كشيدم و او را ديدم و گفتم: ناظمي تويي؟ خنده مهرباني كرد و گفت بيا این‌ها را بگير و چند عدد نان و دو كنسرو ماهي تن به ما داد و گفت اين را براي توراهي داشته باشيد و رفت يا بهتر بگويم می‌خواست برود كه دوباره برگشت و به من گفت چيزي كم نداريد؟ گفتم نه اما بازهم ته ذهنش داشت کندوکاو می‌کرد و دوباره پرسيد كنسروها را با چي باز می‌کنیم؟ گفتم با سرنيزه! خيالش راحت شد و رفت. سرم را از پنجره بيرون كردم و از پشت سر نگاهش كردم سلاحش روي دوشش بود و يك بغل نان و كنسرو در دست‌هایش و در همه طول ستون به یک‌یک خودروها سر می‌زد و آذوقه می‌داد. می‌دانستم چون تازه‌وارد هستم هنوز هم به فكر من است تا كمتر مشكلات اين شلوغي را حس بكنم و اشتباه هم نكرده بودم، چون چند دقيقه بعد دوباره برگشت و به شوخي به او گفتم: ناظمي بازهم تويي؟ گفت: بيا اين خيار و گوجه را بگير كه با كنسروها بخوريد! مقداري خيار و گوجه داد و رفت و من باز دوباره از پشت سر نگاهش كردم و ديدم كه باز با يك بغل نان و كنسرو و سلاح بر دوش دارد به خودروها آذوقه می‌رساند. 
آن شب گذشت و او درجایی و من در جاي ديگري از ارتش آزادي‌بخش به مسئولیت‌هایمان مشغول بوديم و هرازگاهی كه همديگر را می‌دیدیم اين خاطره را يادآور می‌شدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
اين گذشت تا يك روزي در ليبرتي نام او را به‌عنوان بيمار سرطاني ديدم و متوجه شدم كه نيروهاي استخبارات مانع رفتن او به بيمارستان شده اند، كاري نمی‌توانستم بكنم جز آنكه نامه اي بنويسم و شكايت بكنم.
آخرين بار در يكي از روزهاي مهر 93 او را در حال تردد ديدم و حال و احوالش را پرسيدم و گفتم چطوري؟ خنده اي كرد و با مهرباني گفت امروز قرار پزشكي داشتم ولي نگذاشتند بروم و من بازهم او را از پشت سر اما اين بار در نور روز ديدم. بيماري اش پيشرفت كرده بود و سرعت راه رفتنش آهسته‌تر شده بود. می‌دانستم اگر سر موقع به شیمی‌درمانی نرسد چه خواهد شد. اما چه می‌شد كرد؟
مدتي بعد ناظمي به آلباني رفت اما خاطره آن شب او و دلسوزياش براي من كه تازه‌وارد بودم هميشه به يادم بود. وقتي خبر شهادتش را شنيدم، در حاليكه آن خاطرات از ذهنم مي گذشت، به عظمت راه طي شده‌اش فكر كردم و ضمن لعنت قاتلانش آنچه كه به من انگيزه مي داد، مسؤليتي بود كه در مقابل اين شهدا بر دوش خود حس مي‌كردم.
مجاهد شهيد عبدالعلي قنبري اهل همدان بود و ما به او ناظمي می‌گفتیم. 40 سال با شاه و شيخ مبارزه كرد و سرانجام با شيوه زجركش به شهادت رسيد و رفت و بار امانت به مقصد نرسیده‌اش را كه سرنگوني رژيم ضدبشري آخوندي است، ما رزمندگان ارتش آزادي همچنان بر دوش خود حس می‌کنيم و بی‌تردید آن را محقق می‌کنیم.
آري اين هم قصه اي از قصه هاي مجاهدين است. هركدام گوشه اي از اين حماسه را مي‌گويند و ميروند شايد روزي اين قصه را كودكان همداني بشنوند و همديگر را ناظمي صدا بكنند يا شايد هم شبي باز مجاهدي ايفاي مسئوليت و كار بی‌نام‌ونشان مجاهد ديگري را ببيند و با خود بگويد يك ناظمي ديگر!
هنگامی‌که به‌رسم مجاهدين برايش كف می‌زدم بازهم او را از پشت سر ديدم اما اين بار قبراق و سرحال راه می‌رفت با تمام قدرتم دست زدم و پلک‌هایم را به هم فشردم...
هراز اركاني
شهريور 94

انجمن نجات ايران .كوثرِ تشكيلات ـ مجتبي شادباش

انجمن نجات ايران 
اين روزها هر چه به پنجاهمين سالگرد تأسيس سازمان پرافتخار مجاهدين خلق ايران نزدیک‌تر می‌شویم، نکته‌ای كه بيش از هرچيز چشم همگان را خيره می‌کند، استمرار، پايداري و اعتلاي سازمان است. راستي كه اين مانند معجزه‌ای در عصر و زمانة خودمان است. 
اما چرا؟. . . واقعاً به چه دليل؟. . . . 
البته می‌توان براي اين استمرار و پايداري بر سر اصول، روي دلايل متعدد و درست ِ زيادي انگشت گذاشت. اما هركس كه در کوران اين دوران خطير 50 ساله بوده و حتی مختصري دست در آتش مبارزه داشته است، بی‌شک برجسته‌ترین و اصلی‌ترین دليل آن را وجود رهبري ذيصلاح اين سازمان می‌داند. رهبري كه رهروان ِراهش هرگز گم‌گشتگي را تجربه نكرده و نخواهند كرد. 
به‌قول حافظ: 
«به کوی عشق منه بی‌دلیلِ راه قدم كه گم شد آنكه در این ره به رهبري نرسيد»
ارنستو چه‌گوارا كه خود در اوج پاک‌بازی در ميان جنگل‌های بوليوي سر بر سر پيمان نهاد، دراین‌باره می‌گوید: «موفقيت و پيروزي بستگي به وجود رهبري يا فرماندهي كل دارد. اين اهميتش به‌مراتب بيش از سازمان يا حزبي است كه متشكل از اعضاي کارآزموده و ناشناخته می‌باشد...» 
اما اين روزها درست در نقطه مقابل رژيم آخوندي كه در تلة اتمي گيركرده و مجبور به خوردن جام زهر شده است، می‌بینیم كه سازمان مجاهدين صحبت از ماندگاری و تکثیر همين رهبری‌شان می‌کنند. بقول هموطنانمان در این‌سوی و آن‌سوی جهان كه در برنامه زيباي همياري روي همين موضوع انگشت گذاشته و می‌گفتند: «مجاهدين با اين تشكيلات و رهبری‌شان روزبه‌روز جوان‌تر و بالنده‌تر می‌شوند و این‌چنین با تشكيل شوراي مركزي و صفي از رهبران آرمان والاي خودشان را به نمايش گذاشته و ارزش پرداخت بها را تا هر زمان و تا هركجا بي‌چشمداشت به ثبت رسانده‌اند...» بی‌دلیل هم نيست كه هرچه اين مقاومت با اين تشكيلات و رهبری‌شان به سرنگوني و پيروزي نهايي يعني محقق كردن آرمان آزادي نزدیک‌تر می‌شوند، اين دشمنان راه آزادي با هر اسم و عنواني، چه بي عمامه چه با عمامه‌اش چه بی‌حجاب و چه باحجابش به جيغ و فغان از همين تشكيلات مجاهدين و رهبري آن می‌پردازند و در سایت‌ها و کتاب‌ها و فیلم‌ها و... خود درون ماية متعفن خود را نمايش می‌دهند و... 
بارها با خودم فکر کرده و گفته‌ام كه آخر چطور است كه دشمنان خلق با قهر سازمان‌يافتة خود و به خیال فرار از سرنگوني محتوم، روزانه دست و پاي جوان‌های اين مملكت را قطع می‌کند و چوبه‌های دار بپا كرده و با اعدام و اسیدپاشی این‌سو و آن‌سوی ميهن عزيزمان به عمر ننگين خود ادامه می‌دهند، ولي همین‌که به خلق مظلوم ايران و مقاومت در برابر آن‌ها می‌رسد اين سازمان‌یافتگی مذموم می‌شود!! آخرآن زنان و کودکان کارتن‌خواب در گوشه و كنار اين ميهن، اين جوانان بی‌کار كه مجبور به فروش اعضاء بدن خود از كليه تا حالا هم كه می‌شنویم قرنيه چشم و مغز استخوان و... هستند و خلاصه اين زحمتكشان و رنجبران ایران‌زمین چه چيزي و چه سرمایه‌ای جز تشكيلات اين مجاهدين دارند؟
آري آري سازمان مجاهدين به‌عنوان بازوي استوار و پر اقتدار همين خلق ستمديده در ظرف تشكيلات، بالاترين محصول خود كه همان توليد و تكثير ذيصلاح‌ترين رهبران حال آینده اين آب‌وخاک است را ارائه داده‌اند. و این‌چنین بزرگ‌ترین مسألة بشري را تاريخاً در خود حل کرده‌اند. بازهم بقول هم‌وطنان و اشرف نشان‌ها بايد بگويم: «اين رويش و شكوفايي درآستانة پنجاهمين سالگرد تولد سازمان مجاهدين دقيقاً پاسخي مادي و عيني به‌ضرورت مرحله كنوني و جديت امر سرنگوني است. يعني چه با اتمي و چه بي اتمي سرنگوني، سرنگوني». پس واي به حال ملاها و مزدوران آبرو باخته كه دست انتقام خلق با ارتش قيام و ارتش آزادی‌بخش و اين تشكيلات پولادين و آبديده و شوراي مركزي آن، وجود نحس و نکبت‌بارشان را براي هميشه از تاريخ جارو خواهد كرد.
مجتبي شادباش
شهريور94


انجمن نجات ايران .آغاز تولدي نو ـ ستار خيري جمعه, 13 شهریور 1394 00:00

انجمن نجات ايران
در ميان آتش، در میان توفان، در میان موج درياها، نامي سرخ‌رنگ و آذین‌شده بيرون آمد، سازمان مجاهدين خلق ايران، همان‌که با فداي همه‌چیز خود مسير پرپیچ‌وخم رسيدن به آزادي را هموار كرد تا راه نسل‌ها براي رسيدن به قلة پرشكوه آزادي استمرار داشته باشد. راهي كه در آن خون‌ها فديه شد و ما امروز شاخص‌های آن را در پيش روي خودمان می‌بینیم كه همانا سمبل‌هاي آرمان آزادي هستند. 
سازمان مجاهدين سخن از تاريخچة نیم‌قرن مبارزه براي آزادي می‌کند. سازماني كه در يك شرايط تیره‌وتار تنها توسط سه نفر بنیان‌گذاری شد. سه يار عاشق (عشق به آزادي، عشق به آرمان و ايمان) كه سازماني را بنيان نهادند و بار خلقي را به دوش كشيدند. ازآن‌پس هرروز و هرساعت اين شجرة طيبه در ميان مردم ريشه گستراند و بر شاخ و برگ آن افزوده و افزوده‌تر می‌شود. سازماني كه بارها و بارها از چند سو عليه او تاختند تا اين شعله آزادي را خاموش كنند اما با تکیه‌بر اصول خود، از پس همه‌ی ابتلائات برآمده و قد برافراشته است. 
چشم همه براي رهايي از چنگال‌های خونين آخوندها تنها به اين سازمان دوخته شده، كارگران زحمت‌کش، زندانيان دست‌بسته و هزاران پدر و مادر پيري كه هرساله شاهد شكوفايي سازمان با جهش‌های پیاپی‌اش بوده‌اند. اکنون در نیم‌قرن دوم خود با مسؤلين جوان حرفي نو و تازه را به ميان مردم می‌برد. چيزي كه يك روزي صرفاً يك آرزو در بيان چند كلمه بود، اما امروز هزار هم‌ردیف و صفي تا تهران از خواهران مجاهد نه يك شعار يا يك رؤيا، بلكه عين واقعيتي است كه مردم به روشني مي بينند و حتي دشمن ناگزير از اذعان به آن است كه سازمان مجاهدين در يك جهش ايدئولوژيك، نیم‌قرن دوم مبارزه خود را به نحو احسن با نسل جوان تضمين كرد. جاي بسي افتخار و سربلندي براي من به‌عنوان عضوي از اين خانواده بزرگ مقاومت است كه عنصر رهبري کننده‌ی آن متشكل از نسل جوان زنان مجاهد در شوراي مركزي سرفراز سازمان است. 
هیچ‌وقت يادم نمی‌رود وقتي براي اولين بار دنبال آشنايي با سازمان بودم، يك روز شنيدم كه يك نفر با رگبار گلوله لاجوردي دژخيم را در مغازه‌اش به سزاي اعمالش رسانده، هرچند سن زيادي نداشتم اما در ذهنم بارها و بارها آرزو می‌کردم كه ای‌کاش، من به‌جای آن نفر می‌بودم. وقتي فهميدم كه آن قهرمان، همشهري خودم بوده بيشتر كنجكاو شدم كه موضوع را دنبال كنم، بعد هم شنيدم كه وزارت اطلاعات دريك صحنه سازي جنايتكارانه با تراكتور در زمين كشاورزي، پدرش را زير گرفته است. می‌خواستم بدانم كسي كه اين عمل قهرمانانه را انجام داده (لاجوردي دژخيم را به درك واصل كرده) چه كسي بوده؟ با سؤال و تحقيق فهميدم كه يك مجاهد خلق از سازمان مجاهدين بوده (قهرماني كه نامش علی‌اکبر بود) بعدازآن بود كه می‌خواستم بدانم اين سازمان مجاهدين شامل چه كساني هستند يا در کجا مستقر هستند و اصلاً با چه هدفي اين كار را کردند. در سؤال و جواب‌ها، اولين چيزي كه به من می‌گفتند اين بود كه اگر وزارت اطلاعات کلمه‌ی مجاهد را از زبانت بشنود، بلافاصله حكمت اعدام است! با هاله‌ای از ابهام كه مگر جرم مجاهد چيست كه حكمش اعدام است؟ اما من همچنان در پي گمشده خود می‌گشتم. تنها چيزي كه می‌شنیدم اين بود که سازمان مجاهدين باهدف سرنگوني آخوندها به عراق رفتند و... 
يك روز با دوستي آشنا شدم، از جملاتي استفاده می‌کرد كه برايم جديد و جذاب بود مثل رهبران مجاهدين مسعود و مريم رجوي هستند. يا از زندان رفتن برادر مسعود برايم حرف می‌زد من سراپا گوش بودم. آخر حرف‌هایي كه می‌زد برايم سرنوشت‌ساز بود، من كه ديگر از آن لحظه به بعد خود را در سازمان می‌دیدم. تلاش كردم با جمع‌آوری اخبار و اطلاعات بيشتر، خود را هرچه سریع‌تر به سازمان برسانم. 
جنگ عراق و آمريكا هم كه شروع شد رژيم به‌طور دیوانه‌واری تبليغات منفي عليه سازمان را شروع كرد. مستمر می‌گفت كه مجاهدين در بیابان‌های عراق زير بمباران از بين رفتند و... كه البته مردم براي آن به اندازة پشيزي ارزش قائل نمی‌شدند. 
بالاخره موفق شدم كه خودم را به اشرف برسانم، تصويري كه تا قبل از ورودم به اشرف داشتم اين بود که الآن با يكسري مجاهدين مواجه می‌شوم كه در زیر چادر با حداقل امكانات زندگي می‌کنند! اما وقتی‌که وارد اشرف شدم، شهري را مقابل خوديافتم كه از نظيم و نظام و تميزي و زیبایی‌های آن مات و مبهوت مانده بودم. بله اينجا همان‌جایی بود که رژيم بارها و بارها به شیوه‌های مختلف می‌گفت كه تمام شد و از بين رفت. آخر هركس كه می‌دید در قدم اول می‌توانست خوب قضاوت كند كه رژيم به چه ميزان درمانده شده كه به‌دروغ پردازي و لجن پراكني عليه اشرف ـ همان نقطه اميد مردم ايران ـ روي آورده آخر نام پرافتخار سازمان مجاهدين با شهدايش بر بام جهان نشسته و هرروز و هرساعت بالا و بالاتر می‌رود (كي شود دريا به پوز سگ نجس) از آن‌طرف هم رژيمي را می‌بینیم كه هر چه بيشتر در چاه باطل خود فرو می‌رود. 
بله، بله اين ما هستيم كه امروز به جشن پنجاهمين سال تولد سازمانمان نشسته‌ایم و شاهد عزاي آخوندها هستيم كه به فکر چاره‌ای براي نگه‌داشتن، حتي چند صباحي بيشتر ستون‌های نظام خود هستند.
ستار خیری
شهريور94

انجمن نجات ايران .طلوع در بامدادان غياب (با تبريك به مناسبت زادروز زيباترين فرزند خلق ايران، سازمان مجاهدين خلق)

انجمن نجات ايران
با تبريك به مناسبت زادروز زيباترين فرزند خلق ايران، سازمان مجاهدين خلق

با تبريك به مناسبت زادروز زيباترين فرزند خلق ايران، سازمان مجاهدين خلق


طلوع در بامدادان غياب
براي حنيفنژاد به پاس خانه مشتركي كه برايمان ساخت
 و اشرفيها، و همة مجاهديني كه خانة سرفرازي مسعود را پاس ميدارند

از بت گذشت، مردي در سايه نشسته
هلاك عشق و بوسه زنان خاكپاي صداقت
تا زاده شويم
هنگام طلوع بامدادان غياب
در سبد ابريشمين رؤياها
و باغهايي بسازيم از زيتون
با نهرهايي پر از شير و عسل.

در دورترين مرزهاي ممنوع
سالهاي داغ جبر
رنگي از هميشگي داشت.
و بهشتهاي تباه با رايحه سرد خاكستر انتظارشان
ما را از شادي براي يكديگر محروم ميكرد.

فرخنده شب، مبارك سحري!
وقتي كه يگانه با كوچكترين ذرة خود
در دورترين كهكشانهاي فراموش شده
چشم گشوديم بر صبحهاي هميشه گريزپاي عدالت
بر آغاز انسان در فرداي شكفتن.

مردي كه با قامت صلابت، از بت گذشت
خاري درشت در گلو داشت و با خود گفت:
«چه فرخنده صبحي، مبارك سحري،!
در اين شامهاي بغض
در اين شامهاي گرسنگي»
و صدايش از صبح خونين تيرباران گذشت.

 از آغاز آن دقيقة دير
تا هنوز رستاخيز دوبارة انسان
سهممان زاده شدن شد
در زايش دردناك بصيرتهاي دشوار.

روز روان
و شبهاي لزج سرد
و رسوب زهر و شك و آه
در نسوج استخوانهايي كه جوان ناشده
پير ميشدند.

تاريخ،
گنجشكي ست پرگو بر صنوبري آرام
كه با حنجرهاي از نور صبحگاهي
تكرار ميكند روز را
در آستانه تكثير ستاره.

از رنج تا رنج
از ستم تا كنده و ساطور
تا ميرغضب و گشتاپو و پاسدار
تاريخ آغاز شدة ما رويش كلام بود
رو در روي تهاجم ملخ
و گسترش موريانه و كژدم.

از رسول تا رسول
تاريخ ما با آن عاصي رانده آغاز شد
با تسخري بر بهشت جاهلانة ممنوعههاي جبر
و برسر نهادن ديهيم فخر آوارگي كوليان
در تبعيدگاه هميشگي زميني آگاه.
تاريخ ما آغاز شد
نوشته بر برگي هديه كبوتري در كشتي سرگشتگيها
از پس توفاني كه دريا را خشكاند
و زمين اشكبار خونينتر شد از چشمان نوح.
تاريخ ما، زيبايي يوسف بود و صبر «ايوب»
شوريده بر «اين چنين»ي جهاني مرده
با زخمهايي ناسور در روان «چرا»هاي بيپايان.
تاريخ ما، شيفتگي آن دوستٍ دوست بود
نهاده كارد برگلوي دردانة جوان
تاريخ ما، تاريخ ارتداد تلخ بود
در پرستش گوسالهاي از تبار فراعنه
تاريخ ما را چوبدستي چوپاني رقم زد
كه افعيان رنگ شده فرعون را بلعيد.
تاريخ ما
عروج مهربان جذاميان بود
از درههاي تنهايي و طرد
و در شبي كه برصليب رفت
دستانش را آن چنان بيدريغ نثار كرد
كه خطابة لعنتش را در جلجتا.

تاريخ ما شروع بذر بود در نهانخانة خاك،
آغاز قناري
برشاخة تردي كه نميشكست.

تاريخ ما رويش شاداب دستي بود
كه محمدبرآن بوسه زد
و ما اميان به مكتب نرفته و خط ناننوشته
در بعثتي از كلمات گمشده
آموختيم چگونه رقم زنيم فرداي انسان را
بر آن جريده ماندگار كه حافظ گفت.

تاريخ ما نگاه طربناك عشق شد
مجللتر از همة كاخهاي شاهانه
به خاك و انسان.

با او تاريخ تماشا آغاز شد
و ما روز را با سينهاي ديگر تنفس كرديم.
وقتي كه ميآمد
هر شب
در چشمهايش يك كهكشان شهاب ميروئيد
و از سرانگشتانش
ستارههاي يقين به آسمان پر ميكشبد.

چون خاطرهاي از خوبي در حافظة رفاقت آمد.
و روزي كه رفت
اتحاد سكه و بلاهت
و تباني خنجر و حجره ما را سر بريد.

در سايه،
يا ميدان
و يا محراب
همنشين چاه و بغض و تنهايي شديم
تف كرده بر صورت بيسيرت جهان
و در ظهري عطشان
تاريخ،
هيهات ما شد
وقتي كه تيري برگلوي خشك كودكان نشست
و ما بيدريغ و درنگ ادامة دام را تن نداديم.
آه اي زيباترين فرزند ما!
 در چاه همچنان پنهان بمان!
در غياب تو و انسان و خدا
روايت هزار توي خيانت باقي است
ما عهد ثبت تاريخ خود را
بر برگهاي خوني درختان نوشتهايم.

بر دار مرديم هربار.
و در هنگامة بي وقفة قتلعامها،
از بلخ تا بغداد
و از ختن تا غرناطه.
دوباره زاده شديم
در تقاطع نغمههاي ناشنيده گم در دهليزهاي قرون.

در سالهاي غياب
تاريخ ما تاريخ قبايل دريايي ملخ شد.
با توحش خونريز صحرا
ظهور اجنه در خيابانهاي پر نئون
دوالپايي مفتخوار، ريشويي بيريشه
كه از هرتار ريشش
 طنابي ساخت براي دارهاي خياباني.
يابويي كه بوي ادرارش در پاي تنديس آزادي
گلهاي ميدانهاي شهر را ميپژمرد
و شكم بادكرده پسرانش
انبان گوشت آهوان است و كرمهاي زندة گوشتخوار
وبايي منتشر در بادهاي موذي
با صورتكي از كينه و آهك
تفي عفوني برصورت كودكان گرسنه
و مشتي خاردار بر سينة زنان مطرود.
تاريخ ما سفليس شاه بود
و ايدز آخوند.

تكيه بر ابريشم خار،
بر خار ايام راه ميدوم
بر راه ماندهام هر دقيقة زشت
و بر دار ديدهام
برق بينايي برادرم را
و اين زن خواهر من است
با رنج مضاعف زن بودن
در تلوارههاي كوچك سنگ
اين زن كه خون آلود ميگريد،خواهر من است!

اينك اين تن
اينك اين قلب پاره پارة صبوريها
و جرعههاي جاري درد
در صبحهاي تيرباران
و ساعات بيمنتهاي شلاق
نسلي با ممنوعههايي از چشم و زبان.
و تكرار حكايتهاي فراموش شده خنجر و خيانت
در سطر سطر مرگهاي دشوار پرنده.

من ايستادهام در قيامت هول
پيچيده در بوريا و نفت
با لبخندي بر بلاهت دقايق ماندگار
و بينياز از رستن از كفري كه بر پيشاني دارم
از تخيل داغ آتش
در جدال خونين صبح و زنجير و دخمه ميگويم.
اينك تو و اين قلب پاره پارة صبوريها
اينك تو و اين سينة ستبر فردا

من از تعقيب انسان
در گريوه زمان آمدهام
و با همين پاي تاول زدة چاك چاك
گذشتهام از سنگلاخ شيشه با برادههاي نفرت
من در شامگاه توفان نمكهاي توطئه
 در چشم تابناكي ستارههاي دور حاضر بودهام.
و در صبحهاي ناباوري ديدهام
پرواز زني بي پروا را در آسمانهاي زميني
كه نترسيد از نگاه سفيهانة نرينگاني كف برلب.
من ديدهام زني را پاكيزهتر از برفهاي زمستاني
با گرماي تابستانيِ نگاهي معصوم
و شوريده بر رجم عاطفه
در جوال ديرينه خانواده مقدس.

بايگاني نشدهام در پروندههاي سوخته يك شهر
 نامم را بخوان هنوز
در فهرست كتابهايي ممنوع
در فصل فصل شرح مصيبت
در سطر سطر تلاش پروانه براي سوختن.

آغاز شدهام
شكفته در بادها و صبحها و عطرها
در صلابت تصميم ابر براي باريدن
و رود براي جاري ماندن
و انسان براي آغاز شدن.

دريا از عدالت نميداند
آسمان ستاره را نميشناسد
زمين مرا به ياد نميآورد
اما من در رگهايي آغاز شدهام
كه دريا و آسمان و زمين را در خود دارند
من در تو آغاز شدهام
در نسل زيباي ماندگاري طلوع كردهام
بيغروبي كه برايم تقدير كرده بودند.

5شهريور86