۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

مصداقي وماموريت او در 19 بهمن 1360 همراه با پاسدار شاه محمدي وشخص لاجوردي






 پروژه انهدام یک جنبش: ماموريت مصداقی  در 19 بهمن 1360 همراه با پاسدار شاه محمدي وشخص لاجوردي
نوشته مصطفي نادري:
ایرج مصداقی ،طی سالهای گذشته ماموریت اصلیش پیشبرد سیاست شیطان سازی وزارت اطلاعات علیه مجاهدین و بطور مشخص مسعود رجوی بوده است .اگر چه که اوهیچگاه در ارتش آزادیبخش نبوده ولی ماموریت داشته که حرفهای آنهایی را که، بهر دلیلی صفوف مجاهدین را ترک کرده و به خدمت وزارت اطلاعات در آمده اندرا بازتاب داده وسخنگوی آنها بشود  و یا با کار کردن روی نفرات ضعیف . آنها را به خدمت وزارت اطلاعات در بیاورد. « تصورش را بکنید سوگلی سایتهای بدنام وزارت اطلاعات در حالیکه خودش حتی یکساعت شرایط سخت و پیچیده زندگی و مبارزات شیرزنان  را در میدانهای نبرد آزادیبخش و جنگ سیاسی و بمبارانهای مهیب و محاصره و تحریم و تهدیدهای مداوم، نه تجربه کرده و نه حتی توان و انگیزه فهمش را دارد، چه تصویری از یک زن فرمانده و عضو شورای رهبری مجاهدین میدهد... زنانی بی اراده، بی سواد، بی هویت و بزدل که مسحور و اسیر یک رهبری «بزدل و فراری» در یک «فرقه تاریک اندیش»شده اند! مصداقی برای موضوعی که در سازمان وجودداشته ودارد بعنوان یک تواب تشنه بخون تاعمق ر‌ذالت و طینت پلید یک جانی حرکت میکند در19 بهمن 1360 که جلاد اوین وهمه بازجوها وشکنجه گران وپاسداران جوخه های اعدام، در باده مستانه ضربه به اشرف وموسی وسایر مجاهدان در پوست خود نمی گنجیدند وحتی تعدادی از مجاهدان در بند واسیر را به زور برای قدرت نمایی بالای پیکرهای شهدا وبطور مشخص اشرف وموسی بردند وبرخی مجاهدان  با دیدن این پیکرها به آنها سلام دادند وحتی پیکرها را بوسیدند وبلافاصله اعدام شدند مصداقی در همکاری با شکنجه گران وبطور خاص لاجوردی جلاد وبازجوها برای شناسایی پیکرها وتکمیل اطلاعات رفت شاید اگر کسی به دام جلادان نیفتاد با کمک مصداقی برای شکار آنها به خانه های تیمی بروند بله این جانی کثیف وهرزه ووحشی هیچ مرزی را مخدوش نشده باقی نگذاشت حتی مواقعی که  برخی پاسداران کوتاه می آمدند مصداقی جلو تر وکاسه داغ تر از آش علیه مجاهدین کار میکرد . در اینجا نقش او را د ر19 بهمن 1360 توضیح میدهیم .  
مصداقي طبق نوشته خودش در روز 19بهمن به عنوان يك تواب توسط لاجوردي براي شناسايي پيكرهاي شهدا و بعدهم انتقال خبر شهادتها به زندانيان فراخوانده ميشود و او را از مسيري ويژه به محل اجساد شهدا مي برند. اين مأموريت با بردن مجاهدان و زندانيان سياسي بالاي سر اجساد شهيدان و حماسه هايي كه  در اثر اداي احترام به پيكرهاي شهيدان يا ساير واكنشهاي انقلابي مجاهدين رخ داده است، به كلي متفاوت است. خودش مي نويسد: «دوشنبه ١٩ بهمن ساعت سه بعد از ظهر شاه محمدي، پاسدار بند که ريشي حنا بسته و دندان هاي طلايي داشت، مرا فرا خواند و به سرعت به سمت زير هشت برده شدم..... شاه محمدي همچنان تلاش مي کرد تا با دادن توضيح از طريق آيفون، مسئول انتظامات داخلي ٢٠٩ را قانع کند تا درب را باز کرده و مرا به همراه يک زنداني ديگر به آن جا ببرد، ولي توفيقي نيافت. ما را از محوطه بيرون برد و در کنار يک تريلر که بار اسفناج و سبزي روي آن بود وبراي تحويل به آشپزخانه در آن جا ايستاده بود، متوقف شديم.... پاسداران را کنار زده و مرا به همراه سه نفر ديگر به داخل بردند. .... لاجوردي به پاسداران گفت: من را در اتاق باقي بگذارند و بقيه را به بيرون هدايت کنند....به مسخره گفت: چرا ايستادي؟ برو جلو! ديگر چنين فرصتي گيرت نمي آيد! ...»( صفحه80جلد يك).او را سپس به بند برمي گردانند تا خبر را به زندانيان به شكل مطلوب دژخيمان بدهد:

« ناگهان خود را پشت در سلول يافتم. نمي دانستم فاصله بين ٢٠٩ تا آن جا را چگونه طي کردم. شاه محمدي پيروزمندانه در اتاق را باز کرد و در حالي که لبخند کريهي بر لب داشت، در آستانه در ظاهر شده رو به بچه ها کرد و گفت: براي تان خوش خبري دارد! و از من خواست که آن ها را مخاطب قرار دهم. سکوت کردم و چيزي نگفتم. اگر مي خواستم هم نمي توانستم بگويم. ناگهان خودش به سخن آمد و خبر را بازگو کرد. تمام اتاق خشک شان زده بود. همه مات و مبهوت، من را تماشا مي کردند. انتظار داشتند که شاه محمدي هرچه زودتر برود تا من پوزخندي زده و خبري را که او داده بود، تکذيب کنم و حماقت او و ديگر جلادان را به سخره بگيرم! در ميان جمع هيچ کس نمي توانست آن چه را که شنيده بود، باور کند. همه ي نگاه ها به من دوخته شده بود. وقتي شاه محمدي در را بست و رفت، با اندوهي تمام گفتم: آن چه شنيديد حقيقت دارد و من از آخرين ديدار با آنان مي آيم!»(صفحه 84جلديك)
در همين نوشته ها، هرچند با بازي با كلمات وكتمان واقعيات همراه است، ولي از  نحوه بردن او از مسير خاص و حتي پس زدن پاسدارها براي جلو انداختن تواب خود فروخته و از لحن صحبت لاجوردي با او و اينكه افراد ديگر را بيرون مي كند تا با او بالاي سر شهيدان برود، مي توان ديد كه چه رابطه خاصي با جلاد داشته است. اما مصداقي با برجسته كردن قسمتي از همين مأموريت در پشت جلد يكي ازكتابهايش و با نقل آن در ابتداي لجن نامه اخيرش تلاش كرده است از يك مأموريت خائنانه براي خودش مدال مقاومت و افتخار درست كند. درحاليكه بردن او بالاي سر شهدا مأموريت يك تواب بوده و ربطي به بردن زندانيان مقاوم براي شكستن مقاومت آنها و واكنشهاي انقلابي زندانيان در اداي احترام به سردار شهيد خلق( كه در پايان اين نوشته نمونه هايي را ذكر ميكنم) ندارد.

مسخره اينكه حتي درهمان چيزي كه مصداقي تلاش كرده در پشت جلد كتابش برايش تصوير پردازي عاطفي بكند، حالت بريدگي و تسليم و تن دادن به فرهنگ توهين آميز جلاد موج مي زند و كار به جايي مي رسد كه از لطف و عطوفت لاجوردي نسبت به خودش هم صحبت مي كند و مي نويسد: «پرسيد چطور موسي را نميشناسي گفتم چشمانم نميبيند و بسمت او برگشتم صورتم را ديد كه آغشته بخون بود كه كمي آرام شد و بعد دستور داد زير بغل موسي را گرفته بلند كنند تا من بخوبي وي را تماشا كنم».